امروز مردی

زندگی را جرعه جرعه می نوشید

ونفس می کشید

زنی آن طرف تر جانش را

به چشمانش التماس می کرد

و کسی دیگر

این زندگی را که می گفت ارزشی ندارد

به آخرین قیمت می خرید

من مانده بودم در محاصره دنیایی از چراها

که پس چرا

مرهم بودن را برای هم نیاموخته ایم

در کدام جنگ طولانی این چنین زخم برداشته ایم

که زخم زدن آمو.خته ایم

مگر مهربانی چقدر قیمت دارد

که بهای گزاف ظلم می پردازیم

چرا دستهامان عشق را قلم نمی زند

و تمرین زشتی می نویسد

ما افسون کدام طلسم شدیم

که خوابی چون مرگ ما را می رباید و

زندگی را نیاموخته ایم

دلم کمی عشق میخواهد

یه جرعه محبت

که ماندگار باشد

و رسیدن همه به این باور 

که ما

در مهربانیست که تکثیر می شویم